وقتی چشم بر هم گذارم.
شعارها را حفظ میکنم..
نمیدانم چرا روح من در تلاطم هست.
آرام و قرار ندارم .
یک حالت غریبی بمن دست داده ...
گمان میکنم رسالت بزرگی بعهده دارم .آماده جانبازی هستم ...
وقت نماز است در پیشگاه عبودیتش پیشانی به زمین می سایم و از گناهانم استغفار میکنم.
خاطره ای از شهادت شهید عباس رحیمی
بروایت سیف الدین نیکنامی شاهید عینی
شهادت شهید رحیمی بزرگوار خدا روحش راشاد کند ان شاالله
بسمه تعالی
بعداز شهادت شهید میانجی و آتش زدن سینما و میخانه سینما. از طرف شهربانی و ارتش . شب شهر را حکومت نظامی کردند و هر کس که بیرون میرفت تیراندازی میکردند .
من چندین نوبت آمدم سر کوچه مان که روبروی هتل امیر بود و از جلو سینما برایم تیراندازی کردند ساعت دوازده شب که امدم بیرون دیدم یکی از دوستان که به سینما رفت وآمد داشت انجا ایستاده و تا مرا دید به آن ارتشی گفت که تیر اندازی نکند و مرا صدا زد و از بچه هایی را که سینما را آتش زده بودند گلایه میکرد و میگفت یک مکان تفریحی داشتیم که آن را هم آتش زدند . غافل از آنکه من خودم نحوه آتش زدنش را به شهید آیت ایمانی یاد داده بودم.
بگذریم . ساعت یک رفتم خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم هیچ صدای ماشین و اینها نمی آید رفتم سرکوچه بلافاصله یک رگبار زدند و دویدم بطرف خانه و رفتم پشت بام دیدم سربازها و پاسبانها هیچ کس را راه نمیدهند اگر اشتباه نکنم روز جمعه بود و چون شهر حکومت نظامی شده بود کسی هم زیاد مایل نبودند بیرون بیایند .
من از کوچه چند تا سنگ برداشتم و بطرف ارتشیها و گاردی ها پرتاب کردم و تیراندازی شروع شد و مردم بیدارشده وخواستند بیایند بیرون از طرف مامورین تیراندازی میشد. تعداد زیاد شد و مرگ بر شاه را سردادیم و سنگ پرتاب میکردیم بعد من ازطرف کوچه درویشلر حاتمی فعلی آمدم پشت مسجد حضرت ابوالفضل ع دیدم ارتشی ها عقب نشینی کرده اند و تا کوچه اعتماد آمده بودند انجا هم کمی سنگ پرتاب کردیم باز کمی عقب نشینی کردند وتا حمام ما ساختمان رازی فعلی رفتند و از آنجا تیراندازی کردند.
تقریبا بیست نفر بودیم که شعار میدادیم و سنگ پرت میکردیم ، روز گذشته که راهپیمایی بود از روستاها برای تظاهرات امده بودند میانه و مردم هم آنها را مهمان کرده و به خانه هایشان برده بودند و یکی از آنها هم شهید رحیمی بود ایشان هم با صدای تیراندازی بیرون آمده بود و به کمک ما آمده بود.
باهم سنگ پرت میکردیم و موقع تیراندازی یا داخل کوچه میرفتم و یا پشت درختها می ایستادیم شهید رحیمی چون خیلی جوان بود و سربازی هم ندیده بود و از خطر گلوله اگاهی نداشت بدون ترس و واهمه در وسط خیابان می ایستاد و فحش میداد و سنگ پرت میکرد فاصله ما و گاردیها و ارتشی ها به زور هفتاد متر میشد تا اینکه تیر به شهید رحیمی اصابت کرد درست و دقیقا جلو مغازه اقای مسلمی و محرم بستنی فروش شهید رحیمی افتاد.
اول ما به کوچه فرار کردیم و بعد از چند ثانیه من بخودم آمدم و همه چیز را از نظرم انداختم و دویدم بطرف شهید رحیمی و او غرق خون در وسط خیابان. نمیدانم آمبولانس کجا قایم شده بود آمد او را گذاشیم داخل آمبولانس و بردند بیمارستان که در راه به شهادت رسیده بود من بقدری یک لحظه شوکه شده بودم که همه چیز از قبیل امداد و کمکهای اولیه و بند آوردن خون. همه چیز از یادم رفته بود و باور کنید ندیدم تیر بکجایش خورده بود. بعداز گلوله خوردن شهید رحیمی گروهی که باهم بودیم حمله سنگین را آغاز کردیم و ارتشی ها هم عقب نشینی کرده و در چهارراه جمع شدند.
روح تمام شهدا شاد وراهشان پر رهروباد