سرتاسر شهر با توعطرآگین بود
لبخند تمام کوچه ها غمگین بود
آن روز که بردوش، تو را می بردیم
تابوت سبک ولی غمت سنگین بود
پنجم مرداد ماه سال 1344 در یک صبح گرم تابستانی یکی از روستاهای نزدیک شهرمیانه، فرزندی پا به عرصه زندگی گذاشت و چشم خانواده شاهی با دیدن این طفل تازه متولد شده روشن گردید.
نوزاد پسر بود و خانواده اسمش را علی رضا گذاشتند.
نام پدرش شیرعلی بود و مادرش راضیه شیرازی نام داشت. شغل پدر علی رضا کشاورزی بود و برای گذراندن امورات زندگی به همراه همسر زحمتکش خود در تلاش وکوشش بودند و روزگار را سپری میکردند.
امّا کمبود امکانات کشاورزی، عرصه زندگی را برای خانواده تنگ کرده بود.به همین خاطرشیرعلی، برای کمک به هزینه زندگی به شغل دست فروشی هم همت می گماشت.
علی رضا تا این زمان در پناه خانواده به رشد و نمو خود ادامه می داد و سختی های فقر و نداری را با وجود نعمت پدر ومادر تحمل میکرد. امّا زمانی که علی رضا به نه سالگی رسید دست تقدیر، او و خانواده را از وجود پدر محروم کرد.و طعم تلخ یتیمی را به او چشاند.
با رفتن پدر، مشکلات زندگی بیشتر شد و این بار، این مادرعلی رضا بود که می بایست برای بزرگ کردن سه پسر و دو دختر، بار سنگین تربیت فرزندان را دو چندان بردوش بکشد.
با گذشت زمان، بچه ها بزرگ شدند و کم کم خانواده ازآن روزگار سخت بیرون می آمد. ابتدا برادر بزرگ علی رضا و بعدها خود او
در کنار ادامه تحصیل، با جدیت فراوان و کارهای طاقت فرسای کارگری، به کمک خانواده آمدند و توانستند وضع اقتصادیشان راکمی بهبود ببخشند.
تربیت صحیح پدر و بعد از فوتش، آموزش های مادر، علی رضا را نوجوانی دین مدار و مسلمانی پایبند به قوانین شرع بار آورد.او ازهمان زمان آنچه را که می دانست براساس تعالیم دینی است عمل و به دیگران هم آن را توصیه میکرد.
او ظلمهای حکومت پهلوی را می دید و در هر جائی که امکان داشت ،از آن بی عدالتی ها سخن می راند.در تظاهرات علیه رژیم استبدادی همواره حاضر بود.
زمانی که شهید میانجی توسط نیروهای گارد پهلوی در میانه شهید شد او نیز همانجا زخمی شد.
جالب است که بعد از زخمی شدن در تظاهرات خیابانی، چند روز از خانه بیرون نیامد تا زخمهایش خوب شود. می گفت خجالت می کشم که مردم مرا در این وضعیت ببینند، علیرضا میگفت : اگر با تن زخمی درمیان مردم حاضر بشوم به نوعی ریا کاری کرده ام
و ممکن است کسانی فکر کنند برای اینکه زخمهایم را نشان بدهم به جمع تظاهرات کنندگان می آیم.....
این غیر از خضوع این انسان خودآگاه نبود.
هرگز از مطالعه کتاب غافل نبود و سراسر زندگی اش را، در فرصتهای بدست آمده به مطالعه و آگاه شدن از شرایط اجتماعی میگذراند.
با پیروزی انقلاب عدالت خواهانه مردم، برای فعالیت بیشتر به تهران رهسپارشد. زمانی که به تهران رفت سال سوم دبیرستان را تمام
کرده بود و برای ادامه تحصیل مجبور بود همزمان کارهم بکند.تا زمان گرفتن دیپلم به کارگری دردشغلهای مختلف پرداخت.
تمام مدت زندگی، به یک کار بیشتر از تمام مسائل علاقه داشت امّا جور زمانه هرگز اجازه بروز و ظهور علاقه ها و استعدادش را نداده بود.علیرضا نویسندگی را بسیار دوست داشت.
در تهران فرصتی برایش پیش آمد تا بتواند به آرزوهای تمام عمرش جامه عمل بپوشاند.
او همزمان با کار، که برای گذراندن زندگی خانواده اش به آن نیاز داشت،
داستان نویسی را به صورت جدی تری دنبال کرد و نوشته هایش را برای مجله های ویژه کودکان و نوجوانان آن زمان ،خصوصاً کیهان بچه ها فرستاد.
با چاپ شدن داستانهایش، توانست افکارش را متمرکز کند.او زمانی که درشهر خود حضور داشت چندین داستان و نمایشنامه نوشته بود و برخی از آنها روی صحنه رفته بود ولی هرگز امکان دیده شدن پیدا نکرد. چاپ داستانهای بعدی اش در مجلات مختلف، نور امید را در دلش روشن کرد و همچنان درکنار کار طاقت فرسا، نوشتن را هم به صورت جدی تری دنبال کرد و همین مساله باعث می شد بتواند دوری از خانواده را تحمل کند.
او درتهران تنها نبود. یکی ازبرادرها و پسرخاله اش نیز درتهران همراهش بودند، هر دوی این همراهان به عنوان شاگرد خیاط کار میکردند.
آنها برای بدست آوردن درآمد کافی، سه نفرشان ،اتاق کوچکی را اجاره کرده و درآمد خود را برای خانواده هایشان می فرستادند.زندگی در فقر و مشکلات باعث شده بود علی رضا ساده زیستی را فراموش نکند. بودن در تهران و داشتن درآمدی به نسبت
بهتر هرگز او را ازمردم زادگاهش دور نکرد و در نوشته های خود به محرومیتهای مردم اشاره مستقیم داشت و سعی می کرد در قالب
داستان ، فقر و محرومیت آنها را به دیگران گوشزد کند.
بعدازاینکه توانست در رشته اقتصاد دیپلم بگیرد، با نیت آموزش به فرزندان سرزمینش، در آزمون ورودی تربیت معلم شرکت کرد.
او می گفت برای اینکه معلم مفیدی بشود در این آزمون شرکت کرده است
برادر بزرگش که در تهران هم اتاقی اش بود میگوید: تا جواب کنکور تربیت معلم بیاید، او بیکار ننشست. روزی بمن گفت پیش آقای حکیمی که در مجله رشد کار میکند میروم .
فردا که با ایشان ملاقات کرد و از خودش و کارهایش به آقای حکیمی گفته بود، علی رضا رارها نکرد و او را به مجله کیهان بچه ها معرفی کرد، و این شد که تا زمان شهادتش که خیلی هم از این قضیه فاصله نداشت درآنجا به کار مشغول شد.
سردبیر آنموقع مجله کیهان بچه ها، آقای مصطفی رحماندوست بودند. ما بعد ازشهادت علی رضا روزی به ملاقاتش رفتیم. ایشان خاطره
ای از برادرم گفتند که شاید الان کمتر شخصی باور کند.
آقای رحماندوست می گفت:زمانی که علیرضا اینجا کار میکرد موقع ظهر که
می شد، اول میرفت نمازش را می خواند و بعد مقداری نان و چند عدد خرما که با پول خودش خریداری کرده بود می آورد و بعنوان نهارمی خورد.
این در حالی بود که از شروع جنگ تحمیلی ، چندسالی میگذشت و البته در این سالها هرگز از آن غافل نبود.یک زمانی قرار شد از جبهه های جنگ برای مجله کیهان بچه ها بنویسد.
علی رضا میگوید باید اول منطقه جنگی را ببینم تا بعد بتوانم آنچه را که دیده ام روی کاغذ بیاورم.
با اصرار بیش از حد خودش، بالاخره کارت خبرنگاری برای او صادر میکنند و او در آذرماه سال 1362 با همان عنوان به منطقه جنگی جنوب اعزام میشود.
آنجا خودش را به واحد پشتیبانی جبهه وجنگ جهاد سازندگی معرفی میکند و هفته اول را در کنار رزمندگان اسلام برای تهیه گزارش حضور می یابد.
قرار بود هر آنچه را که دیده است بنویسد تا جوانان این مرز و بوم شرح حال مدافعان سرزمینشان را بخوانند.
روز 28 آذر ماه ،هنگام سپیده دم به سمت خط اول جبهه رهسپار شد، قرار بود شب برگردد و مشاهداتش را بنویسد و برای چاپ به مجله بفرستد. امّا خبری از او نشد.
فردای آنروز پیکرش را نزدیک پاسگاه زید، پیدا میکنند.و به این ترتیب او آخرین ، ارزنده ترین و ماندنی ترین داستان خودش را نوشت و در یاد و قلب مردمی که همواره آنها را دوست می داشت ماندگار شد.
پیکر این خبرنگار نویسنده جوان ،که در عمر کوتاهش توانست پله های ترقی و ماندگاری را خیلی زود طی کند، بعد از انتقال به میانه، در روی دستان مردم قدرشناس تشییع گردید و در گلزارشهدای شهر به خاک سپرده شد.
خداوند با رسولان منتخب خویش محشور کند...آمین
تاریخ ولادت ۱۳۴۴/۵/۵
تاریخ شهادت ۱۳۶۲/۹/۲۸
#پاسگاه_زید
محل دفن مزار شهدای میانه