شهید علی تجلایی در روز پنجم مرداد ماه سال ۱۳۳۸ در تبریز دیده به جهان گشود. در سال ۱۳۴۴ قدم به عرصه علم و دانش نهاد و موفق به دریافت دیپلم از دبیرستان تربیت تبریز گشت. از سال ۱۳۵۶ فعالیتهای مبارزاتی خود را آغاز نموده است.
پس از مدتی توسط ساواک دستگیر شد. در سال ۱۳۵۸ وارد سپاه پاسداران شد و در لباس سبزگونه دشت شقایق، به عنوان مربی آموزش پادگان سید الشهدا (ع) انجام وظیفه نمود.برای مبارزه با نیروهای ضد انقلاب به کردستان رفته، سپس در مهاجرت به افغانستان، اولین مرکز آموزش فرماندهی مجاهدین افغانی در داخل کشور افغانستان را تأسیس نمود.
با شروع جنگ تحمیلی به ایران بازگشت و در نبرد هلاویه و حماسه سوسنگرد با عنوان فرمانده عملیات و معاون عملیاتی سپاه شرکت کرد. (در این منطقه مدتی با #شهید_ناصرالدین_نیکنامی همرزم بود) در طول سالهای جنگ تحمیلی و در جبهههای پیرانشهر در عملیاتهای بسیاری شرکت نمود و مسئولیتهای مختلفی را بر عهده گرفت.
او به عنوان مسئول طرح و عملیات قرارگاه خاتم (ص) در تاریخ ۱۳۶۳/۱۲/۲۵ در شرق دجله و در عملیات بدر، بر اثر اصابت تیر به ناحیه قلب، به ملکوت سرخ شهادت رسید.
شهید نیکنامی بروایت شهید تجلایی
یک بار ناصرالدین صدایم کرد: علی !!
در این گونه موارد لحن کلامش رمز گونه می شد و من می فهمیدم که قرار است چه بگوید ( دیگر این کارهایش عادتش شده بود ولی در مواقع ضروری یکی یا دونفر را با خود همراه میکرد و میدانسصت که من همراهیش را به همه چیز حتی مسِولیتم در مقر ترجیح میدهم هر چند خودش نمیخواست در بیشتر مواقع من همراهش باشم.) بی معطلی گفتم باشه این بار ضروری است که حتما خودم هم بیایم زیرا قراین نشان می داد که عراقی ها ظاهرا قصد عملیات دارند
علی میگوید: شب رفتیم داخل خاک عراقی ها و مثل اینکه اینجا هم ناصر سنگر فرماندهی را خودش جایابی کرده بود. درست رفتیم جلوی سنگر فرماندهی و گوش ایستادیم جلسه مهمی انگار داخل سنگر بود ظاهرا طرح حمله را تشریح میکردند ناصر به عربی مسلط بود گفت طرح حمله را مرور میکنند.
هر چند بیشتر شنیدنی ها را شنیده بودیم ولی یک دفع برگشت گفت: اگه نقشه را هم داشتیم نور علی نور می شد.
یکه خوردم ! زیرا در این مدت فهمیده بودم که اگر کاری از مغزش خطور کند نقشه ای هم برایش دارد.
کمی که به پشت سنگر متمایل شدیم دیدم که در حال وارسی اطراف سنگر است دیگر مطمن بودم که نقشه اش را عملی میکند و نقشه عملیات را بدست می آورد.
هنوز چند قدم برنداشته بودیم که خود را در معاصره چند سگ نگهبان _که با آن زبان های آویخته نظاره گر ما بودند_ اگر کوچک ترین حرکتی میکردیم شکم هایمان را سفره میکردند و یا با پارس های مداومشان جایمان را لو میدادند رنگ از رخسارم پرید و مرگ را در یک قدمی خود دیدم بطرف ناصر سربرگرداندم . ناصر زیر لب زمزمه می کرد میگفت نترس و بلافاصله شنیدم که سوره الشمس ... را می خواند و آرام به سگ ها گفت : حیوان های خدا مگر ما به شما کاری داریم که شما به ما حمله می کنید . شما به راه خود ما هم به راه خود....
من با این دوتا چشم هایم دیدم که سگ ها رام شدند و بطرف ما آمدند و شروع به لیسیدن کفش های ناصر ترکه و هر سه سگ سر و دست خود را به کفش های ناصر می مالیدند.
برگرفته از کتاب بی نشان. بقلم میکائیل رسول زاده